الکن. گرفته زبان. (ناظم الاطباء). آنکه زبان فصیح ندارد یا لکنت داشته باشد. (آنندراج). الثغ. الکن. آنکه ادای حروف از مخارج بخوبی نتواند و دال را بجای کاف و لام را بجای راء و مانند آن تلفظ کند. کژمژزبان. (یادداشت مؤلف). کسی که زبان او در حرف زدن بگیرد و الفاظ را درست ادا نتواند کرد. (تعلیقات فروزانفر بر فیه ما فیه ص 323) : اگر کسی را در اندرون نظری کژ لابد جوابش کژ می آید و با خود برنمی آید که جواب راست گوید، چنانک کسی شکسته زبان باشد هرچند که خواهد سخن درست گوید نتواند. (فیه مافیه ص 150). من کیم هندوی شکسته زبان کاین دلیری کنم چو بی ادبان. امیرخسرو (از آنندراج). - شکسته زبانک، شکسته زبان: گویی زبان شکسته و گنگ است بت ترا ترکان همه شکسته زبانک بوند نون. عمارۀ مروزی
الکن. گرفته زبان. (ناظم الاطباء). آنکه زبان فصیح ندارد یا لکنت داشته باشد. (آنندراج). الثغ. الکن. آنکه ادای حروف از مخارج بخوبی نتواند و دال را بجای کاف و لام را بجای راء و مانند آن تلفظ کند. کژمژزبان. (یادداشت مؤلف). کسی که زبان او در حرف زدن بگیرد و الفاظ را درست ادا نتواند کرد. (تعلیقات فروزانفر بر فیه ما فیه ص 323) : اگر کسی را در اندرون نظری کژ لابد جوابش کژ می آید و با خود برنمی آید که جواب راست گوید، چنانک کسی شکسته زبان باشد هرچند که خواهد سخن درست گوید نتواند. (فیه مافیه ص 150). من کیم هندوی شکسته زبان کاین دلیری کنم چو بی ادبان. امیرخسرو (از آنندراج). - شکسته زبانک، شکسته زبان: گویی زبان شکسته و گنگ است بت ترا ترکان همه شکسته زبانک بوند نون. عمارۀ مروزی
آنکه بر سخن گفتن قادر نباشد. (آنندراج). عقد، زبان بسته. (منتهی الارب). عاری از گویایی. دم فروبسته. لال: شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید گرد از هزار بلبل گویا برآورم. خاقانی. در فرقت تو بسته زبان می مانم تا باز نبینمت زبان نگشایم. خاقانی. طلب کرد مرد زبان بسته را. نظامی. چو مرد زبان بسته نالید زار. نظامی. تو دانی ضمیر زبان بستگان تو مرهم نهی بر دل خستگان. سعدی (بوستان).
آنکه بر سخن گفتن قادر نباشد. (آنندراج). عَقِد، زبان بسته. (منتهی الارب). عاری از گویایی. دم فروبسته. لال: شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید گرد از هزار بلبل گویا برآورم. خاقانی. در فرقت تو بسته زبان می مانم تا باز نبینمت زبان نگشایم. خاقانی. طلب کرد مرد زبان بسته را. نظامی. چو مرد زبان بسته نالید زار. نظامی. تو دانی ضمیر زبان بستگان تو مرهم نهی بر دل خستگان. سعدی (بوستان).
گنگ. (از غیاث). آنکه زبانش به تلفظ درست حروف جاری نگردد. کسی که حرفها را از مخرج آنها ادا نتواند کرد. (فرهنگ فارسی معین) : روز و شب هست دراطراف جهان سرگردان تا یکی کلته زبان جاهل احمق به کجاست. امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی)
گنگ. (از غیاث). آنکه زبانش به تلفظ درست حروف جاری نگردد. کسی که حرفها را از مخرج آنها ادا نتواند کرد. (فرهنگ فارسی معین) : روز و شب هست دراطراف جهان سرگردان تا یکی کلته زبان جاهل احمق به کجاست. امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی)
کوتاه زبان. (فرهنگ فارسی معین). آنکه به جهت نداشتن حق، دعوی نتواند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز طمع است کوته زبان مرد آز چو شد طمع کوته، زبان شد دراز. اسدی. و رجوع به کوتاه زبان شود
کوتاه زبان. (فرهنگ فارسی معین). آنکه به جهت نداشتن حق، دعوی نتواند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز طمع است کوته زبان مرد آز چو شد طمع کوته، زبان شد دراز. اسدی. و رجوع به کوتاه زبان شود
مرغی که بال وی شکسته باشد. (ناظم الاطباء). شکسته بازو. شکسته پر: کآن مرغ شکسته بال چونست کارش چه رسید و حال چونست. نظامی. شکسته بال تر از من میان مرغان نیست دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است. حالتی. شکسته بالم و صیاد هم پرم بسته شکسته بستۀ من خوش نموده در نظرش. کلیم (از آنندراج). رجوع به شکسته بازو و شکسته پر شود، پریشان خاطر و ملول و با ملالت. (ناظم الاطباء). کنایه ازفروتن و ناتوان و شکست خورده. (یادداشت مؤلف). رنج دیده. سختی دیده. که به رنج و سختی اندر باشد: چرخا چه خواهی از من عور برهنه پای دهرا چه جویی از من زار شکسته بال. ؟ - امثال: احوال دل شکسته بالان دانی. (یادداشت مؤلف)
مرغی که بال وی شکسته باشد. (ناظم الاطباء). شکسته بازو. شکسته پر: کآن مرغ شکسته بال چونست کارش چه رسید و حال چونست. نظامی. شکسته بال تر از من میان مرغان نیست دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است. حالتی. شکسته بالم و صیاد هم پرم بسته شکسته بستۀ من خوش نموده در نظرش. کلیم (از آنندراج). رجوع به شکسته بازو و شکسته پر شود، پریشان خاطر و ملول و با ملالت. (ناظم الاطباء). کنایه ازفروتن و ناتوان و شکست خورده. (یادداشت مؤلف). رنج دیده. سختی دیده. که به رنج و سختی اندر باشد: چرخا چه خواهی از من عور برهنه پای دهرا چه جویی از من زار شکسته بال. ؟ - امثال: احوال دل شکسته بالان دانی. (یادداشت مؤلف)
آنکه زبانش بتلفظ درست حروف جاری نگردد کسی که حرفها را از مخرج آنها ادا نتواند کرد: (روز و شب هست در اطراف جهان سر گردان تا یکی کلته زبان جاهل احمق بکجا ست)، (امیر خسرو)
آنکه زبانش بتلفظ درست حروف جاری نگردد کسی که حرفها را از مخرج آنها ادا نتواند کرد: (روز و شب هست در اطراف جهان سر گردان تا یکی کلته زبان جاهل احمق بکجا ست)، (امیر خسرو)